هانیاهانیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره

هانیا عشق قشنگ مامان و بابا

یه روز فوق العاده خوب

دلبر دلدار مادر سلام وسایل و لوازم و حوادث لازم برای داشتن یه روز خیلی خیلی خوب... یه خواب شبانه حسابی، صبحانه مقوی، نهار خوشمزه (قیمه جاافتاده)، خواب بعدازظهر با همکاری یه نی نی خوش خنده، یه بازی فوتبال  اساسی و برد دلچسب مقابل کره جنوبی و صعود به جام جهانی، یه شادی خنده دار و هوار کشیدن توی خیابونا، شام نیمه سنگین و از همه مهمتر داشتن یه دختر خوشگل و ناز به اسم هانیا... امروز یه روز فوق العاده بود. صبح که از خواب بیدار شدم چون خیلی وقت بود خورشت قیمه نخورده بودیم بساطش رو آماده کردم و تا کارام تموم شه شما دختر عزیزتر از جونم چشمای قشنگت رو باز کردی و با یه نق کوچولو خبردارم کردی. ظهر که بابایی از سر کار اومد با تعریفایی که از دس...
29 خرداد 1392

به دنیا اومدن یه فرشته کوچولو

زیبای نازدار مادر سلام حکمت کارای خدارو فقط و فقط خودش می دونه و بس... خدایا الان چقدر دلم گرفته. نمی دونم سنگینیش به خاطر چیه و چرا غصه دارم. امروز روز عجیبی بود. یعنی این یکی دو روزه اتفاقات تلخی افتاده، البته نه برای من ولی برای یه دوست که تا حالا ندیدمش و الان باهاش یه حس مشترک دارم و اون هم نبودن و از دست دادن یه عزیز به نام مادره. خبر داشتم مادر یکی از دوستای زهرا جون (زن عموی هانیا) به اسم الهه مریضه و سرطان داره. بنده خدا 52 سالش بود و دکترا گفته بودن تا 6 ماه بیشتر نمی تونه قشنگیای این دنیارو ببینه. این مادر مهربون پریشب فوت کرد. شاید تا اینجای قضیه اتفاقی باشه که خیلی دور از انتظار نبوده. ولی ماجرا اینه که الهه امروز زایمان کرد...
27 خرداد 1392

بالاخره خاله هستی اومد

شهد شیرین زندگیم سلام بالاخره این خاله هستی اومد... بعد از اینکه خاله شیرین و عمو محمد هفته پیش از پیشمون رفتن منتظر یه مهمون دیگه بودیم و اون کسی نبود جز خاله هستی و همسر مهربونش عمو امیر. امروز صبح بعد از کلی سر کار گذاشتن همه اومدن و همه رو راحت کردن. صبح ساعت نزدیکای 9 بود که خاله هستی زنگ زد و اطلاع داد که رسیدن و ما هم چون از قبل باهاشون هماهنگ کرده بودیم رفتیم پیششون تا خاله نسرین و عمو رضا رو غافلگیر کنیم. به یه بهونه ای زنگ زدم خونه خاله نسرین و گفتم می خوام بیام خونتون. رفتیم دم درشون. اول من و شما و بابا مهدی رفتیم تو و سلام و احوالپرسی کردیم. تازه می خواستیم بریم توی خونه که هستی و امیر پشت سر ما اومدن توی حیاط. قیافه خاله و عم...
24 خرداد 1392

لباسایی که خیلی زود کوچک شد

یاس خوشبوی مادر سلام داشتم فکر می کردم چقدر زود گذشت روزی که رفتیم واست سیسمونی بخریم. چه روز خوبی بود و چقدر ذوق و شوق داشتم. دوست داشتم همه وسایل مغازه ها رو واسه شما گل عزیزم بخرم. اون وقتا هیچ ذهنیتی از چهره قشنگت نداشتم و با اون بارداری سختی که می گذروندم دلم می خواست همه چی زودتر تموم شه. هر وقت با بابایی صحبت می کردیم می گفتم می شه الان هانیا به دنیا اومده باشه و ده روزه باشه. خدایا... به دنیا اومدی و کم کم می خوای وارد 6 ماهگی بشی. نکنه روزا همین قدر به سرعت برق و باد بگذره و یه زمانی چشم باز کنم و ببینم وقت مدرسه رفتنته؟ من که هنوز به همون هانیایی فکر می کنم که توی شکمم بود. چقدر ورجه وورجه می کردی... چقدر لگد می زدی و مهمتر از هم...
22 خرداد 1392

عاشقانه

غنچه قشنگ مادر سلام بهونه ای برای نوشتن ندارم. اتفاق خاصی نیفتاده و زندگی روال عادیشو می گذرونه. از صبح تا حالا با هم کلنجار رفتیم و الان شما بیهوش شدی و خوابیدی. دو روزه کمی بی طاقتی و آب دهنت راه افتاده و تازه پف کردن رو یاد گرفتی و از صداش ریسه می ری. راستی امروز با کمی کمک کردن من تونستی کاملاً دمر شی. 4 ساعت دیگه مادر جون و پدر جون از تهران می رسن و ما منتظرشونیم. بابا مهدی هم نشسته داره کارتون گوسفندارو نگاه می کنه. هانیای عزیزتر از جونم... یه جایی یه مطلب خیلی قشنگ خوندم که حرف دل من بود. گفتم واست بنویسم تا بعدها که خوندی بدونی و درک کنی قشنگترین حس دنیارو نسبت به شما دارم و بی نهایت و بی اندازه دوستت دارم. نمی گم به اندازه خدا و...
20 خرداد 1392

شروع یک هفته دیگه

طناز مادر سلام الان بهترین حس دنیارو دارم. می دونی چرا؟ چون توی بغلم بعد از خوردن یه وعده شیر حسابی خوابیدی و من دارم از حس کردن نفسای گرمت روی بازوهام لذت می برم. وقتی گرمای نفست بهم می خوره تمام سلول های بدنم آماده باش می شن و بند بند وجودم شارژ می شه و من رو برای گذروندن یه روز دیگه و به شب رسوندنش آماده می کنه.  داشتم با خاله شیرین صحبت می کردم. از اتفاقاتی که بعد از رفتنشون افتاده واسه هم تعریف کردیم و کمی هم غیبت چاشنی صحبتامون شد و در آخر خداحافظی کردیم. دیروز وقت چکاپ ماهیانه شما وجود نازنینم بود. هزار ماشاالله همه چی خوب بود. وزنت شده بود 6 کیلو و 750 گرم و دکتر از روند رشدت راضی بود. کلی هم دکتر رو سر کار گذاشتی و واسش خند...
19 خرداد 1392

می خواهیم بریم سنندج

پرنورترین ستاره آسمون دل مادر سلام الان که دارم می نویسم ساعت 8 صبحه و من زودتر از همیشه بیدار شدم که اولاً به شما شیر بدم و بعد اینکه واسه نهار توی راهمون غذا آماده کنم. آخه اگه قسمت بشه می خوایم بریم سنندج. تا حالا 2 بار رفتم و می دونم شهر قشنگیه. می خوام واسه نهار سالاد اولویه درست کنم. شما الان بعد از خوردن یه وعده شیر حسابی خوابیدی و بابایی و خاله شیرین و عمو محمد هم که بی هوشند. خدا رو شکر امروز هوا خیلی بهتره و یه باد تقریباً خنک هم داره میاد. دیشب شب خوبی نبود. چون تا بخوابی و خوابت سنگین بشه 3 بار بیدار شدی و من هم داشتم از شدت کم خوابی می مردم و وقتی گل قشنگم خوابت برد من بی خواب شدم. تا صبح خواب های آشفته می دیدم و ده بار بیدار ...
18 خرداد 1392

خداحافظی با مهمونای عزیزمون

شیرین مادر سلام چقدر زود گذشت. انگار همین چند ساعت پیش بود که خاله شیرین اینا زنگ زدن و گفتن پشت در خونمونن و الان رفتیم بدرقه شون کردیم. عمر ما آدما همینه. چشم باز می کنی می بینی چند سال گذشته و هنوز هیچ کاری نکردی. هر جای خونه رو نگاه می کنیم جای مهمونامون خالیه و ما بازم تنها شدیم و شما داری با بابایی دستمال بازی می کنی و جیغ بنفش می زنی.  چقدر دلم گرفته. ای کاش می شد بیشتر بمونن. امروز از صبح خیلی کارا کردیم. نهار بابا مهدی و عمو محمد جوجه کباب درست کردن و بعد از اون هم بلال کباب کردیم. چقدر خوشمزه بود. خیلی وقت بود نخورده بودم. شما هم دختر خوبی بودی و کلی با خاله اینا بازی کردی و حسابی خوش گذروندی. بعدازظهر هم رفتیم بیرون خاله ...
17 خرداد 1392

یه سورپرایز جالب

دردونه مادر سلام این کارا فقط از خاله شیرین برمیاد...  امروز صبح ساعت 7 بود که موبایل بابا مهدی زنگ خورد و من داشتم سکته می کردم. گفتم نکنه اتفاق بدی واسه کسی افتاده... تا بابایی جواب بده دلم هزار راه رفت و اگه گفتی پشت خط کی بود؟ خاله شیرین و عمو محمد پشت در خونمون بودن. باورت می شه؟ دیشب ساعت 1 راه افتادن و صبح رسیده بودن. وای خدا چقدر خوشحالم دلم واسشون خیلی تنگ شده بود هورااااااااااااااااااااااااااا الان داری باهاشون بازی می کنی و واسشون می خندی و دلبری می کنی.  بعداً بازم می نویسم واست فعلاً گل قشنگم به خدا می سپارمت.   روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک روستا برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا ...
15 خرداد 1392

امان از تنهایی

وروجک مادر سلام مردیم از بیکاری... الان که دارم می نویسم ساعت نزدیک 11 شبه و شما تازه خوابیدی. تازگیا وقتی می خوام بخوابونمت کلی باهات سر و کله می زنم و شما باید کنجکاویات تموم شه و مطمئن شی همه چی سر جاشه و همه جا رو  نگاه کنی و بعد بگیری بخوابی. آخه اینطوری که نمی شه مامان جان. نمی دونم چه جوریه که کلاً از شلوار بدت میاد و باید بدون شلوار بخوابی. من موندم زمستون چیکار کنم از بس گرمایی هستی. نصفه شب هم که سر پتو انداختن روت با هم به مشکل می خوریم و صدامون هفت تا خونه اون ورتر می ره.  امروز هم خاله شیرین هر چی سعی کرد نتونست بلیط پیدا کنه واسه اومدن و دایی فرشید بی معرفت هم که انگار نه انگار. فکر این رو نمی کنه که من دلم واسشون...
14 خرداد 1392